دختر عزیز مندختر عزیز من، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

آیسان؛ دختر مثل ماه من....

ناآرومی های آیسان

چند شبه خیلی ناآرومی میکنی عزیزم. دلدرد داری و همش به خودت می پیچی و گریه میکنی. دلم خیلی واست می سوزه . امشب بردیمت مطب دکتر خوارزمی یه قطره جدید داد. انشالا که بهت بیفته گلم و زود زود حالت خوب بشه. ...
28 آبان 1394

40 روزگی نفس مامان

می نویسم برای تو ای شاهزاده ی بی همتای زندگیم. برای تو که با آمدنت بی مانندترین لحظاتم را رقم زدیی. برای تو که هر نگاهت قصه ایست از اینکه چگونه عاشقت شدم و  هر لبخندت حکایتی است از عاشقانه ترین رویاهایم..... کوچک زیبای من ، گل خوشبوی زندگیم ، با عشق برایت می نویسم تا شاید روزی با عشق بخوانی مادرانه هایم را..... دختر قشنگ من ، آیسان جان سلام. خوبی نفس من؟ 20 آبان شما 40 روزه شدی و من معجزه ی 40 روزگی رو به چشم خودم دیدم. زیاد شنیده بودم که ناآرامی های شبونه تا 40 روزگیه اما فکر میکردم خرافاته.از چند روز بعد از تولدت شما ، به قول آقای دکتر شما شب و روزت رو گم کرده بودی و به قول معروف شبا رو می تابیدی و روزا رو می خوابیدی اولا ا...
25 آبان 1394

عکسهای قبل از 40 روزگی

آیسان عزیزم سلام نفسم. خوبی مامانی؟ امیدوارم وقتی داری این پستها رو میخونی خوشحال و شاد باشی و هیچ غمی تو دلت نباشه گل مامان. هرچی بیشتر میگذره بیشتر عاشقت میشم نفسم. بعضی وقتا با خودم فکر میکنم اون وقتا که تو زندگیمون نبودی و خدا هنوز شما رو به ما نداده بود چه جوری بدون تو زندگی میکردم؟؟؟؟ اینجا میخوام واست چندتا از عکساتو قبل از 40 روزگیت بذارم. پس برو ادامه مطلب..... 7 روزگیت. آخ که عین موش خوابیدی. قربونت برم مننننننننننننن     اینجا شما 18 روزته گلم.     20 روزگیت . آماده شده بودیم که بریم مطب دکتر.     25 روزگیت . خوش خنده ی من.....     ...
24 آبان 1394

مهمونی کوچیک ما....

بعد از دهمین روز دیگه اومدیم خونمون مادر جون هم از تبریز اومده بودن مشهد پیشمون.  فردای اون روز یه مهمونی دور همی داشتیم تو خونه مون . مهمونی خیلی خوب بود و همه چی عالی برگزار شد اما .....           اما یه اتفاق حالمو خراب کرده بود. وقتی داشتم لباسهاتو عوض میکردم دیدم که روی دو تا دستات تاول های درشتی زده و زرد رنگه خیلی ترسیدم به مامانی اینا و خاله معصومه نشون دادم گفتن چیز مهمی نیست، حساسیته و جای نگرانی نداره اما فردای اون روز که بردمت پیش دکتر خوارزمی ناراحت شد و گفت واسه اطمینان ببرید پیش دکتر معموری تا مشورت کنم باهاش. تلفنی باهاش صحبت کرد و همون شب یه نامه داد و گفت که حرف من، حرف دکتر مع...
23 آبان 1394

خونه مامانی اینا

بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدیم رفتیم خونه مامانی و تا 10 روز اونجا موندیم. تو این مدت مامانی خیلی زحمت کشید. آخه....     آخه مامانی یه  کم پاهاش مریضه و باید با واکر راه بره همیشه هم روی تختش میشینه و ماها میریم پیشش تو اتاق تا اذیت نشه اما این مدتی که من اونجا بودم ،چون تخت من رو توی سالن گذاشته بودن می اومد روی مبل کنار تخت می نشست و اصلا توی اتاقش نمی رفت و همش راهنماییم میکرد که چیکار کنم که مواظب شما باشم. شبها هم که می اومد گوشه تختمون می نشست و تا صبح نگهبانی می داد و نمی خوابید آخه میترسید نکنه که من چون هنوز اولشه و بلد نیستم یه وقتی خدایی نکرده دستم بره رو صورتت یا موقع شیردادن واسه شما مشکلی پیش بیاد. م...
23 آبان 1394

اولین روز زمینی شدن فرشته کوچولو

دختر عزیزم 10مهرماه همزمان با عید غدیر بود که شما پای کوچولوت رو به این دنیای بزرگ و رنگارنگ گذاشتی تا با اومدنت رنگ شادی و شعف وصف ناشدنی به زندگی همه ما بپاشی. فرشته کوچولوی من شما دربیمارستان بنت الهدی مشهد ساعت 2.45 عصر بعد از بیشتر از 8ساعت درد و انتظار به دست پزشک خوب و مهربون دکتر میترا زنگنه که البته دوست خاله مهدیه هم بود، زمینی شدی.       بعد از زایمان بلافاصله ما رو به اتاقی در همون زایشگاه بردند و مقداری کاچی و خرما و آبمیوه دادن که بخوریم بعد از چند دقیقه هم شما رو تو آغوشم گذاشتند و ازم خواستند که شیرت بدم. به جرات میتونم بگم که زیباترین لحظه در زندگیم دیدن روی ماه شما دختر گلم بود. یک فرشته ناز و ...
23 آبان 1394

نگفته های با تاخیر من...

دختر عزیزم سلام. بالاخره مامان جون شروع به نوشتن کرد. این تصمیمی بود که خیلی وقته میخواستم انجام بدم . در واقع از همون اولین روزایی که فهمیدم شما تو شیمکمی میخواستم این وبلاگو درست کنم و واست بنویسم که بدونی چه اتفاقایی تو این روزا افتاده اما متاسفانه فقط یه هفته حالم خوب بود و ..... و به قول معروف هوس می کردم بابایی هم هی تند تند خرت و پرت می خرید که من بخورم اما این ماجراها یه هفته بیشتر طول نکشید و ویارهای سخت من شروع شد. توی اون موقع مامانی و خاله مهدیه هم تهران بودن و من اینجا تنها بودم. البته خاله معصومه چند باری بهم سرزد اما اون بنده خدا هم حسابی گرفتار مدرسه و بچه ها و نوه هاش و... هست. خیلی روزای سختی بود از همه چی بدم اومد...
22 آبان 1394
1